September 16, 2005

لحظه‌ی شروع داستان

ای بانوی خواننده، کلمه‌ی شروع، از دهان تو بیرون آمد، امّا آیا چگونه می‌شود لحظه‌ی دقیق شروع یک داستان را مشخّص کرد؟ همه چیز مدّت‌هاست که شروع شده، اوّلین خط اوّلین صفحه‌ی هر داستان برمی‌گردد به چیزی که در خارج از کتاب، پیش از آن اتّفاق افتاده. یا این که داستان واقعی داستانی‌ست که ده یا صد صفحه بعد شروع می‌شود و اتّفاقاتی که بعداً می‌افتند فقط یک پیش‌درآمد قصّه بوده‌اند. زندگی‌های انسانی شکل یک پود مداوم را می‌گیرند که تمام سعی و کوشش‌ها در این جهت است که به دور بخش‌های زندگی شده‌ای که درون آن تمام حس‌ها، خارج از باقی چیزهاست، حصار بکشد. مثلاً دیدار دو نفر که به قصد، از سوی هر دو طرف صورت گرفته، باید این چنین تعریف شود: هریک از آن دو نفر، با خود بافته‌ای از مکان‌ها و آدم‌های دیگر را به دنبال دارد و با این دیدار، آن دو داستان‌هایی دیگر می‌سازند که به نوبه‌ی خود آن دو را از داستان مشترک‌شان جدا می‌سازد.

- ایتالو کالوینو، اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، لیلی گلستان

Posted by Pouyan at 08:40 PM | Comments (3)

September 02, 2005

موافق‌خوانی

خولی: [...] کی خواست این زره و خود و خنجرو؟ کی لباسِ سرخ، قوارة تنم برید؟ کی این چکمه به پام کرد تا زانو غرقه به خون؟ دلخوش بودم به شیش و بشِ جفت‌چاری که دچارش بودم – دلخوش بودم به آسّه‌آسّه آس کشیدن و هشتِ خاج و دودل که این کارتِ آخر دوی دِله؛‌که اگه نباشه سوخته‌م – سوخته‌م حاجی از لیلاجی زمونه که هِی توپ زد و هِی جا زدم! [...] من، اون بی‌بیِ گشنیزو میخواستم – لعنت به من که شیش‌دَرِش نکردم و مارس شدم – از من به شما نصیحت؛ وقتی یکی تو شور خوند، شما هم تو شور جوابش بدین، نزنین تو افشاری و همایون – این رسمِ موافق‌خونیه!

- شهادتخوانیِ قدمشادِ مطرب در طهران؛ محمد رحمانیان

Posted by Pouyan at 12:28 PM | Comments (1)